از خود حرف زدن كار آسان و خوشايندي است و اگر جلويش را نگيرند به پرحرفي و پر مدعايي مي كشد چون احتياج با مآخذ و مرجع ندارد و همه اش مربوط به نقش حافظه است.
وي نظم ترتيب دادنش براي اينكه قابل چاپ شود يا قابل خواندن ، قدري وقت مي گيرد. ناچار در اين وقت كوتاهي، كه شايد من براي خود مقرر كرده ام ، چاره اي جز سرسري نوشتن نيست. با ترتيب شروع مي كنم ، ولي مي دانم كه بي ترتيب مي شود !

زادگاه:
روز دوم خمسة مسترقه سال 1300 شمسي به دنيا آمدم. سه روز بعدش سال 1301 شروع شد. محل تولد و زندگي من تا 20 سالگي آبادي «خرمشاه» در حومه يزد بود. خرمشاه ، در آن ايام، با يك رودخانه خشك و مقداري زمينهاي كشاورزي، از شهر يزد فاصله داشت . حالا با سه تا پل كه روي رودخانه زده شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده مي كند و مثل يكي از محلات يزد به شمار مي رود؛ ولي باز هم ، شهريها، مردم اصلي خرمشاه را دهاتي حساب مي كنند و درست هم هست.
خرمشاه در ميان دو آبادي ديگر واقع شده كه «سر دو راه» و «نعيم آباد» ناميده مي شوند. سر دوراهيان، بيشتر از همه 5 و 6 آبادي نزديك شهر ، خود را «شهري» حساب مي كردند. و آداب و عادات شهريها هم بيشتر در آنجا روسوخ داشت. خرمشاه يكي از محلات يا آباديهاي زرتشتي نشين يزد است و در آن يك زيارتگاه هم هست كه زرتشتيان به زيارت آن مي آيند و نام آن «مشّّاه و هرام» است خرمشاه كه با زمين هاي مزروعي كاملاً از دو آبادي دو طرف جدا شده، داراي دو محل است است: يكي محله گبرها (زرتشتيان) و يكي محله مسلمانها كه آن را محله «تخدان» مي ناميدند خانه اي كه ما در آن زندگي مي كرديم توي محله گبرها بود و سه طرف آن به خانه هاي زرتشتيان محدود بود
كوچه اي كه ما در آن مي نشيتيم (كوچه پشگ) سي – چهل تا خانه داشت و دو سوم آن مال زرتشتيها وده – دوازده خانه اش هم مال مسلمانها بود. خانه من جزو خانواده جديد الاسلامها هستند؛ يعني اجداد ما سه چهار نسل پيش مسلمان شده و قبلاً زرتشتي بوده اند پدر من يك خاله داشت به نام «خاله جانجان» كه نيمه زرتشتي بود و تنها مانده بود و پير شده بود: نماز را ياد نگرفته بود، ولي براي امام حسين گريه مي كرد گاهي هم روزه مي گرفت، ولي گوشت نَبُر هم نمي خورد. گوشت نبُر گوشت گوسفند ذبح شده در سه روز از هر ماه است كه زرتشتيان ذبيحه آن را حرام مي دانند حتي قصابي محله هم در اين سه روز (هر يك به فاصله ده روز) دكان خود را تعطيل مي كرد تا در روزهاي ديگر ، زرتشتيان از او گوشت بخرند.
ما نمي دانستيم كه اين خاله جانجان مسلمان حساب مي شود يا زرتشتي پدرم رفته بود و مسأله اش را از حاكم شرع پرسيده بود و گفته بودند كه اين آدم از «مستضعفين عقلي» به حساب مي آيد و تكليفي ندارد و بايد با او مدارا كرد.
خانواده ما خيلي كم كس و كار بودند : من عمو و عمه و دايي و برادر نداشتم و فقط دو تا خاله داشتم؛ كه يكي در يزد و ديگري در مشهد بود و هر دو سرطان گرفتند و مردند. دو تا خواهر هم دارم كه يكي در يزد و يكي در تهران ، با سختي و بدبختي زنده اند.
خانواده ما مردم فقيري بودند. اين كلمه «فقير» را در تهران به مردم نادار مي گويند، ولي در يزد به گذا مي گويند؛ و توهين آميز است. ما ندار بوديم. پدرم جز كار رعيتي و باغباني ، درآمد ديگري نداشت. كم سود بود و خيلي خشك و وسواسي و متعصب. مثلاً زرتشتيان را نجس مي دانست و مدرسه دولتي و كار دولتي و لباس كت و شلوار را حرام مي دانست. به همين علت هم مرا به مدرسه نگذاشت. مادرم و تمام منسوبانش بي سواد و عامي محض بودند. مادرم هم جز قرآن، چيز ديگري نمي توانست بخواند.
من تا بيست سالگي ناني را مي خوردم كه مادرم توي خانه مي پخت و لباسي را مي پوشيدم كه مادرم آن را با دست خود مي دوخت. به همين علت حتي توي خرمشاه، لباس من نشاندار و مسخره بود ؛ چون مثل لباده بلند بود و بچه ها مرا «شيخ» صدا مي زدند.
مختصر خواندن و نوشتن را توي خانه از پدرم ياد گرفتم و قرآن را از مادر بزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعليم قرآن داشت ما توي خانه هفت – هشت كتاب بيشتر نداشتيم كه عبارت بودند از «قرآن» ، «مفاتيح» ، «حليةالمتقين»، «عين الحيات»، «معراج السعادة»، «نصاب الصبيان»، «جامع المقدمات» و ...
پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردي به نام رحمت ا... ، قاري قرآن ياد گرفته بود. مردم خرمشاه همه اهل كار و رعيتي و زحمت بودند زمينداراني در ميان آنها بودند اما پول نقد در دست مردم نبود جز آنها كه در شهر كار بنايي و عملگي مي كردند به ياد ندارم كه نان را با پول خريده باشند يا به قصاب و حمامي پول داده باشم. حمامي، سرسال ، موقع خرمت كاه و گندم مي گرفت و قصاب هم در موقع معين دو – سه تا گوسفند مي گرفت و در عوض آن تمام سال با «چوب خط» به ما گوشت مي داد.
پدر و مادر من، در ميان اين مردم بينوا، تازه يك وضع استثنايي داشتند، كه با مردم كم مي جوشيدند. هيچ وقت به ياد ندارم كه به خانه كسي به مهماني رفته باشيم، يا در خانه، مهمان داشته باشيم. تنها كسي كه به خانه ما رفت و آمد داشت يكي از خاله هايم بود، و مادرم، با خواهر ديگرش، هميشه قهر بود.
در كوچه ما سه تا حاجي بودند كه دو نفرشان پولدار بودند و پدر من، حاجي بي پول بود؛ چون با پول مادرم به مكه رفته بود و هميشه هم بابت آن ، سرزنش شده بود. به نظر من آنها اصلاً «مستطيع» نبودند، ولي خيال مي كردند همين كه خرج رفتن و برگشتن مكه را دارند مستطيع شده اند.
در خانه ما، برنج اصلاً مصرف نداشت، و فقط سالي يك بار پلو مي پختيم؛ كه آن هم نوروز بود. ما هيچ وقت ظهر خوراك پختني نمي خورديم يا آش؛ كه برنج آن حتماً خرده برنج آشي بود؛ چون آن را مي بايست با پول مي خريدند. ما هيچ وقت يك كيلو برنج را يكجا در خانه نديده بوديم.
من از هفت – هشت سالگي همراه پدرم توي صحرا و باغ و زمين رعيتي كار مي كردم. بازي توي كوچه اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب هم نمي بايست از خانه بيرون مي رفتم؛ به جز مجلس روضه يا مسجد.
در محيط محله ما كسي كتاب نمي خواند؛ جز سه – چهار نفر روحاني اهل منبر. مجله و روزنامه و كسب خبرهاي روز، اصلاً معني نداشت. تمام معلومات ديني و دنيايي مردم در آنچه از مسجد و پاي منبر ياد مي گرفتند خلاصه مي شد. من هم تا شانزده – هفده سالگي ، جز آنچه در خانه يا مسجد يا روضه شنيده بودم ، چيزي نمي دانستم. آن هفت – هشت تا كتاب توي خانه را خوانده بودم، ولي پدرم هرگز كتاب تازه اي نخريد.
پدرم مورد اعتماد اهالي بود، و مردم اسناد خود را براي نگهداري پيش او امانت مي گذاشتند و در اختلافهاي جزئي محلي هم رأي او را قبول داشتند.
ميانه ما با زرتشتيها خوب بود و آنها به ما احترام مي گذاشتند. من تا موقعي كه به شهر رفت و آمد پيدا نكردم مثل پدرم روي بام اذان مي گفتم، ولي فقط ظهر و شب. اما اذان صبح را نمي گفتيم؛ چون بابا مي گفت: «زرتشتيها خوابند و ناراحت مي شوند.» فقط ماه رمضان بود كه پدرم در سحرها مناجات مي كرد و اذان مي گفت.



مسأله كتاب
من اصلاً متوجه نبودم كه ما مردم فقيري هستيم. از همان زندگي كه به آن عادت كرده بوديم راضي بودم. و اگر چه از بچه هاي صاحب باغ اربابي – كه مرا دهاتي حساب مي كردند – دلخور مي شدم، ولي آنها را خطاكار حساب مي كردم و حسادتي نسبت به آنها نداشتم.
اولين بار كه «حسرت» را تجربه كردم موقعي بود كه ديدم پسر خاله پدرم – كه روي پشت بام با هم بازي مي كرديم و هر دو هشت ساله بوديم – چند تا كتاب دارد كه من هم مي خواستم و نداشتم. به نظرم ظلمي از اين بزرگتر نمي آمد كه آن بچه كه سواد نداشت آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم نداشته باشم. كتابها، «گلستان» و «بوستان» سعدي ، «سيدالانشاء» «نوظهور» و «تاريخ معجم» چاپ بمبئي بود؛ كه پدرش، از زرتشتيهاي مقيم بمبئي هديه گرفته بود.
شب، قضيه را به پدرم گفتم.
پدرم گفت: اينها به درد ما نمي خورد: «گلستان» و «بوستان» و «تاريخ معجم» كتابهاي «دنيايي» اند. ما بايد به فكر آخرتمان باشيم.
شب رفتم توي زيرزمين و ساعتها گريه كردم؛ و از همان زمان عقده كتاب پيدا كردم؛ كه هنوز هم دارم: از خوراك و لباس و همه چيز زندگي ام صرفه جويي مي كنم و كتاب مي خرم، و از هر تفريحي پرهيز مي كنم و به جاي آن كتاب مي خوانم.



از ده تا شهر
يك وقتي كار كوچه و صحرا كم شد (نمي دانم چرا) . قرار شد من بروم سركار بنايي و گلكاري كار كنم. اين كارها هم اغلب توي شهر بود، و به اين ترتيب من با شهر يزد آشنا مي شدم.
در يزد، با اينكه بچه ها و بزرگها ما را دهاتي حساب مي كردند و لهجه و لحن حرف زدن ما را مسخره مي كردند، نارحت نبودم؛ چون راست مي گفتند: ما دهاتي بوديم و خيلي چيزها را نمي دانستيم. اما رفت و آمد توي شهر، براي من تازگيها داشت. نان نازك بازاري و پالوده يزدي و بعضي ميوه ها كه قبلاً هرگز نديده بودم و زندگي شسته – رفته تر شهريها مرا به شهر جذب مي كرد . به خاطر همين، يك روز گفتم: ديگر به صحرا نمي روم.
پدرم! اوقاتش تلخ شد، ولي مادرم با كار در شهر موافق بود.
از كار بنايي به كار در كارگاه جوراب بافي كشيده شدم. صاحب كارگاه با «گلبهاريها» ، صاحبان يگانه كتابفروشي شهر، خويشي داشت و او هم جداگانه يك كتابفروشي تأسيس كرد و مرا از ميان شاگردهاي جوراب بافي جدا كرد و به كتابفروشي برد.
ديگر گمان مي كردم به بهشت رسيده ام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد.
در اين كتابفروشي بود كه فهميدم چقدر بي سوادم و بچه هايي كه به دبستان و دبيرستان مي روند چقدر چيزها مي دانند كه من نمي دانم. براي رسيدن به دانايي بيشتر، يگانه راهي كه جلو پايم بود خواندن كتاب بود.
سه – چهار سال كار در اين كتابفروشي (كتابفروشي يزد، سر بازار خان) هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچه هاي درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد.
يادم رفت بگويم كه در چهارده – پانزده سالگي ، همراه با كار رعيتي و يا شاگرد بنايي، مدت يك سال و نيم صبحهاي تاريك به مدرسه خان مي رفتيم و تا طلوع آفتاب، پيش يك «آشيخ» كه او هم روزها در گيوه فروشي كار مي كرد، با سه شاگرد ديگر، ياد گرفتن عربي را، با اصرار پدرم، شروع كردم؛ كه بعد اين كار متوقف شد. يعني خيلي سخت بود و رها شد.
اذان صبح راه مي افتادم و تا شهر، كه نيم ساعت راه بود، پياده مي رفتم. توي راه، كه صحرا بود و سگ و شغال داشت مي ترسيدم. در اين درس چهار نفري – كه باز گرفتار مسأله «دهاتي» و «شهري» بودم – تا سر آفتاب نشستن و بلافاصله به خانه برگشتن و به سر كار روزمره رفتن، طاقتم را طاق كرده بود. به همين علت ، آن را ول كردم. ولي همين اندازه كه «نصاب» ... را حفظ كردم و خود را تا «انموزج و الفيه» كشاندم، بعدها خيلي به كارم آمد؛ از اين جهت كه نسبت به بچه هايي كه در دبستان درسهاي رسمي امروزي را مي خواندند تجربه ممتازي به حساب مي آمد؛ و اين سبب شد كه بعدها بتوانم كتابها مختلف را بخوانم و هوس سر و همسري يا با سوادها را پيدا كنم.
كتابفروشي يزد، به عللي، يگانه مركز و مرجع اهل كتاب و مطالعه در يزد شده بود؛ و از اين طريق، با عده اي از اهل شعر و ادب و محصلاني كه بعدها داراي مناقب و مقامات شدند آشنا شدم. اما يك وقت ديدم مثل اين است كه به محيط بزرگتري احتياج دارم؛ و از يزد دل بَركَن شدم و به تهران آمدم؛ بي آنكه بدانم در تهران چكار خواهم كرد. فقط مي دانستم كه تهران شهر بزرگي است و كتابفروشيها و چاپخانه ها و مدارس بزرگ دارد، و اهل علم و ادب در آنجا بيشترند؛ و از اين حرفها، كه به آرزوهايم پروبال مي داد.
در بحبوحه جنگ دوم و يكي دو سال از شهريور 1320 گذشته بود كه ناگهان آمدم تهران. حال ناگزير مي بايست كاري پيدا مي كردم تا بتوانم با آن زندگي كنم؛ و اين كار، حتماً مي بايست كاري مطبوعاتي مي بود.
در تهران با چند كتابفروشي ، از راه مكاتبه آشنا بودم؛ ولي نمي خواستم بروم و بگويم كار مي خواهم. ناشناسانه تقاضاي كاركردن را سهلتر مي يافتم.
پيشتر، با مقالات «هاشمي حائري» انسي پيدا كرده بودم. با خودم گفتم يك روزنامه نويس مشهور با همه ارتباط دارد. نامه اي به ايشان نوشتم و گفتم كه كار مطبوعاتي مي خواهم. آقاي هاشمي قدري توپ و تشر زد و ملامت كرد كه به تهران مي آييد چه كنيد. ما خودمان از اين شهر در عذابيم. و از اين حرفها . بعد كم كم آرام شد و گفت: شما سه شنبه آينده بيا؛ يك فكري برايت مي كنم.
سه شنبه بعد، آقاي «حسين مكي» را در همان اداره («روزنامه ايران» ظاهراً) صدا كرد و گفت بيا؛ اين همشهري ات آمده.
من با آقاي مكي، در يزد آشنا شده بودم.
آقاي مكي گفتند كه در خيابان «ناصر خسرو» با چاپخانه «حاج محمدعلي علمي» صحبت كرده ام . برو آنجا و بگو مكي مرا فرستاده است.

همان روز رفتم و در «چاپخانه علمي»مشغول به كار شدم؛ و تا امروز همچنان در كتابفروش هاي متعددي مشغول كار هستم. (حالا، در هفتاد سالگي، كارم بيشتر تصحيح نمونه هايي چاپي كتاب است.)



كارهاي گوناگون
با اينكه در اين مدت چهل و هفت سال اقامت در تهران از كتاب دور نشده ام، ولي به كارهاي مختلفي دست زده ام و هر وقت از هر جا بد مي آوردم، چاپخانه علمي دوباره پناهگاه من بود. دو بار كتابفروشي داير كردم و هر دو بار ورشكست شدم. دو بار با يكي از كساني كه در چاپخانه آشنا شده بودم شريك شدم و به كار عكاسي حرفه اي پرداختم و هر دو بار مغبون و پشيمان شدم. يك بار يك عكاسخانه را خريدم، ولي بعد از يك سال واگذار كردم؛ چون با وضع من جور نمي آمد. در كتابفروشيهاي «خاور»، «ابن سينا»، «امير كبير» (دوبار)، «بنگاه ترجمه و نشر كتاب»، روزنامه «آشفته»، روزنامه «اطلاعات» و چاپخانه علمي (سه چهار نوبت و هر نوبت به مدت شش ماه تا چند سال) كار كردم. هر وقت نمي توانستم با جايي جور بيايم، از كار موظف و مستمري گرفتن دست بر مي داشتم و فقط كار فردي غلطگيري و فهرست اعلام نويسي و ... را انجام مي دادم (كاري كه همچنان به آن مشغولم).



زندگي تنهايي
من هيچ وقت كار دولتي نداشته ام؛ چون مدرك تحصيلي هم نداشتم و اصلاً راه استخدام شدن را بلد نبودم. ازدواج نكردم؛ چون نمي توانستم زندگي خانوادگي را اداره كنم و هميشه از بيكاري و بي پولي مي ترسيدم. با مردم هيچ گونه حشر و نشري نداشتم؛ چون هميشه و در همه جا، از بچگي، با تحقير رو به رو بودم. بنابراين از آنجا كه نمي خواستم مناعت و مختصر اعتماد به نفس باقي مانده ام را از دست بدهم، همواره به تنهايي و انزوا و گوشه گيري پناه مي بردم.
معمولاً با حداقل درآمد و قناعت مرتاضانه زندگي مي كنم و در تنها چيزي كه قناعت نمي كنم خريدن كتاب و مجله است. تاكنون چند بار كتابخانه نسبتاً مطلوبي براي خود جمع آوري كرده ام. اما وقتي بيكار و بي پول شده ام آنها را به ثمن بخس فروخته ام، و بعداً دوباره شروع كرده ام. تنها دلخوشي ام در زندگي اين بوده است كه كتاب تازه شناخته اي را كه لازم داشته ام بخرم و شب آن را به خانه ببرم؛ خانه اي كه نمي دانم يك ماه بعد در آن هستم يا نه.
تاكنون پنج بار خانه هاي كوچكي از 35 متري تا 100 متري خريده ام، و به ضرر فروخته ام ؛ در كار معامله بي عرضه ام. از آخرين باري كه (سال 1354) يك خانه 40 متري را در «نازي آباد» فروختم، ديگر نتوانستم خانه اي بخرم؛ و حسرت اينكه يك اتاق مناسب براي كار داشته باشم ، شريك عمرم شده؛ عمري كه ديگر سالهاي آخرش فرا رسيده است.



اما كتاب كودكان
اولين بار كه به فكر تدارك كتاب براي كودكان افتادم سال 1335 يعني در سن 35 سالگي ام بود. بعضي ها از كودكي شروع به نوشتن مي كنند، ولي من تا هجده سالگي خواندن درست و حسابي را هم بلد نبودم.
در سال 1335 در عكاسي «يادگار» يا بنگاه ترجمه و نشر كتاب كار مي كردم و ضمناً كار غلط گيري نمونه هاي چاپي را هم از انتشارات اميركبير گرفته بودم و شبها آن را انجام مي دادم. قصه اي از «انوار سهيلي» را در چاپخانه مي خواندم كه خيلي جاب بود. فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود، براي بچه ها خيلي مناسب است. جلد اول «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» خود به خود از اينجا پيدا شد. آن را شبها در حالي مي نوشتم كه توي يك اتاق 2 در 3 متري زير شيرواني، با يك لامپاي نمره ده ديوار كوب زندگي مي كردم.
نگران بودم كتاب خوبي نشود و مرا مسخره كنند. آن را اول بار به كتابخانه اين سينا (سر چهار راه «مخبرالدوله») دادم. آن را بعد از مدتي پس دادند و رد كردند. گريه كنان آن را پيش آقاي جعفري ، مدير انتشارات اميركبير، در خيابان «ناصر خسرو» بردم. ايشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتي يك سال بعد كتاب از چاپ درآمد، ديگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است. به همين خاطر، آقاي جعفري، پيوسته جلد دوم آن را مطالبه مي كرد.
كم كم اين كتابها به هشت جلد رسيد. البته قرار بود ده جلد بشود، ولي من مجال نوشتن آن را پيدا نكردم.
بيشتر اوقاتم صرف اسباب كشي و تغيير منزل و تغيير شغل و كار شده است. تنهايي هم براي خودش مشكلاتي دارد. بايد سبزي بخري، بنشيني پاك كني. بعد يك جوري آن را بپزي و بخوري و ظرف آن را بشويي. پيراهنت را وصله كني و اتاقت را جارو كني و رخت بشويي. و از اين قبيل كارها ... روزها هم اگر براي مردم كار نكني، خرجي نداري. اگر اختيار دست من بود، براي خودم يك پدر ميليونر كه مدير يك كتابخانه هم باشد انتخاب مي كردم؛ ولي اختيار در دست من نبود. پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگي مردند، در حالي كه كار و كتاب مرا مسخره مي كردند.
براي كارهايي كه در زمينه كتاب كرده ام «جايزه يونسكو» گرفتم و همين طور «جايزه سلطنتي كتاب سال» سه تا از كتابهايم را هم «شوراي كتاب كودك» كتاب برگزيده سال انتخاب كرد.
دو سال پيش، مادرم با سرزنش به من مي گفت: اين همه كه شب و روز مي خواني و مي نويسي پولهايش كو؟ اين هم شد كار كه تو پيش گرفته اي ؟!
مادرم تقريباً درست مي گفت. اگر از همان اول به همان كار رعيتي چسبيده بودم يا به سبزي فروشي يا بقالي و چقالي، خيلي بهتر زندگي مي كردم؛ ولي نمي خواستم . خود كرده را تدبير نيست، و پشيمان هم نيستم.



آثار مورد علاقه ام
در مصاحبه ها ديده ام كه از اهل قلم مي پرسند به كدام يك از آثار خود بيشتر علاقه مند است.
اگر من بخواهم به چنين پرسشي پاسخ بدهم بايد بگويم:
از بيست و سه عنواني كه از من چاپ شده است، چهار تا را به ترتيب اولويت بيشتر از بقيه دوست مي دارم:

شعر قند و عسل؛ كه بيشتر بيان درد زندگي است.
بچه آدم؛ كه جزوه چهارم «قصه هاي تازه از كتابهاي كهن» است.
خاله گوهر؛ كه در سال 54 در شيراز براي كميته پيكار با بي سوادي نوشتم بعد ديگر نتوانسته ام اثر تازه اي ارائه كنم.
گربه تنبيل؛ كه هنوز چاپ نشده و همين باعث شده كه از سال 1365 به بعد ديگر نتوانسته ام اثر تازه اي ارائه كنم.
با خود مي گويم اگر چيزي نوشتي و نگذاشتند چاپ بشود، چه فايده دارد؟ ! و عجيب اين است كه در ميان تمام كارهايم «گربه تنبل» بيش از همه موافق و كاملاً هماهنگ با رهنمودهاي رهبري اسلامي است.



و اگر ...
و اگر كسي از من بپرسد كه با آنچه گذشته، حالا و بعد از اين، از زندگي چه مي خواهي ؟ بايد بگويم: هيچ چيز. گذشته – خيلي بد – به هر حال گذشته است. در آينده هم اميد اينكه وضع بهتري پيدا كنم ندارم. فقط آرزو داشتم كه بعضي كارهاي نيمه كاره ام را كامل كنم و چاپ شود و بعضي سوژه هايي را كه در ذهنم است براي بچه ها بنويسم. ولي اگر قرار باشد كه به چاپ نرسد، مي بينم نوشتنش بي فايده است؛ و به جاي آن، بهتر است بنشينم كتاب بخوانم و اقلاً خودم از آن خوشحال باشم. براي بچه ها هم، كساني كه موفق به چاپ آثارشان مي شوند، خواهند نوشت. بخصوص كه حالا امكانات توليد كتاب هم بيشتر شده و كتابخانه بچه ها داراي هزاران كتاب است . و الخ.



خاتمه اي درباره همين نوشته
من تا حالا دو بار درباره خودم، به اصطلاح، شرح حال نوشته ام: يكي بيست سال پيش ، در آخر جزوه «هشت بهشت» چاپ شد. يكي از دوستان كه آن را ديده بود، گفت: تو چرا همه جا خودت را كوچك و حقير مي كني؟ مردم سعي مي كنند خودشان را مهمتر جلوه بدهند، آنوقت تو ...
گفتم: مردم را نمي دانم چه مي كنند، ولي من خودم را كوچك نكرده ام؛ من همينم كه هستم و نوشته ام، و مهمتر از اين نيستم. خودم را براي كي مهمتر جلوه بدهم؟ من كه با كسي كاري ندارم.
همين نوشته توي اين دفتر را هم كه نوشته بودم، پسر خواهرم كه روز تاسوعا، بعد از شش ماه به ديدنم آمده بود، آن را نگاه كرد و گفت: تو بايد روضه خوان مي شدي. چرا وقتي به خودت مي رسد اينقدر مصيبت مي خواني؟!
گفتم: خوب، زندگي من همين جور بوده و هست. ضرورتي ندارد كه دروغي با آن مخلوط كنم وخودم را بزرگتر كنم. بزرگتر ممكن بود بشوم، ولي نشده ام. بگذار اگر كسي از من خوشش نمي آيد، نيايد. تازه همه مصيبتها را نخوانده ام. اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگينامه مفصلي بنويسم، همه چيز را با سند و نشاني مي نويسم، تا اگر بدبختي نشست و آن را خواند بداند كه توي دنيا يك همچو زندگي مسخره اي هم بوده است.
و تازه ... بعد از مرگ من بدانند كه چي بشود؟ نمي دانم.

http://azaryazdi.com/biography/منبع:سايت آذر يزدي

يزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا